چه کسی لیاقت را تعیین می کند؟ 1
نوشته شده توسط : سولماز

به نام خدا

سلام دوباره شروع کردم به نوشتن

این سبک یکم متفاوته... سورئال هستش

امیدوارم قابل درک باشه

 

 

سرم را پایین می گرفتم و بالا نمی آوردم. حتی به کوچکترین صدایی ک توجهم را جلب میکرد و دلم را میلرزاند اعتنا نمیکردم.  نه اینکه برایم بی اهمیت باشد اما ... هاله ای حیا خودش را دور من تنیده بود.

برای اولین بار سرم را که بالا آوردم گونه هایم سرخ شده بود. موهای بور و پیچ خورده دورم را در بر گرفته بودند.  شاید کمی مرا جذاب کرده و یا شاید از آنچه بودم مرا کریح تر جلوه می داد. 

همه چیز را مو به مو یادم هست، حتی تعداد دم و بازدمم و حتی تعداد پلک هایی که زدم. یادم هست چشمم را می دزدیم از همه. بی آنکه متوجه آمدن کسی شوم،  کسی را در مقابل خودم دیدم. یعنی من آنرا با هیبت و اندام ندیده بودم؟مگر میشد؟ اگر آنجا نبود هم چرا متوجه آمدتش نشده بودم؟

یک آن گر گرفتم . بی هیچ حرکتی فقط بمن زل زده بود. چشمم را از رویش می دزدیدم.سنگینی نگاهش مثل پتوی پشمی روی من افتاده بود انگار وزنم چند برابر شده بود و لحظه به لحظه حرارت بدنم معکوس کف دست و پایم بیشتر و بیشتر می شد. این سنگینی، این گرما، کمی آزارم می داد ولی از طرفی شوقی از سر معصومیت کودکانه یا ... مرا از فرار وا می داشت و سر جایم نگه  داشته بود.

بلاخره تصمیم گرفتم که چشمم را به او بیاندازم. هیچ وقت آرزو نکردم که ای کاش سرم را بالا نیاورده بودم و یا ای کاش به اون نگاه نمیکردم که...

چشمانم را بستم و سرم را رو به او چرخاندم نمیدانم این کار را از عمد کردم یا نه و یا اصلا چشمانم را بسته بود ک سرم را رو به او کردم یا نه ولی هر چه که بود هیچ چیز بعد چرخاندن سرم یادم نمی آید.

چشمانم را که باز کردم قلبم ذوب شد و در تنم تحلیل رفت. یک آن انگار هر چه که در من بود اول ذوب شد و سپس بنا به جاذبه بر زمین ریخت. یک آن جا خوردم. انگار از سر ترس یا تجربه ی چیزی که نه تا الان انرا دیده بودم و یا انرا میفهمیدم. هر چه که بود دیگر خبری از پتوی پشمی نبود. سرتاسر بدنم مانند کف دست و پایم یخ کرده و عرق یخ کرده بود.

رنگ چشمهایش یادم نیست شاید قهوه ای کمرنگ بود ویا عسلی. چشم هایش حالت خاصی داشت.  درشت بود و خمار. مرا یاد خاتون ها می انداخت. یا همان ناخدایی که معشوقه اش را در آغوش گرفته بود همان عاشق و معشوقی که در یک تابلوی نقاشی دیده بودم تابلویی که من سالها بعد از آن دیدم.

صورت گردی را با همان چشم ها دیدم که با هیچ احساسی بمن زل زده بود. چرا همان بار اول دلم را نزد؟ چرا به من برنخورد؟ چرا به من یک دستگال گلدوزی شده هدیه نداد؟  چرا برایم یک شاخه گل رز قرمز نیاورده بود؟ چرا من هیچ عطری از اون در خاطرم نیست؟

در ان لحظه به هیچ چیز فکر نمیکردم . معنی این همه پا فشاری برای آمدنم از طرف ان را نمی دانستم. معنی نگاه گنگش روی ان صورت خنثی و عاری از هر احساسی نمی فهمیدم.

یعنی او مرا دوست داشت؟

می خواستم با احساسم سر عقلم را شیره بمالم. - آره دوستم داره من بلد نیستم.

نمیدانم از طریق کدام جاذبه قلبم را ربایید. قد بلند و اندام تنومندش؟ چشمان درشت و خمارش؟ یا آن صورت بی تفاوت با آن نگاه که هر بار در لحظه اول با دیدنش تنم یکه می خورد.

واقعا نمیدانم. شاید سال های قبل که در بچگی همبازی بودیم  او در قلب من جاکرده بود بعد این همه سال من دوباره اورا پیدا کرده بودم. شاید همان دوران بچگی که شنیده بودم ذکر خیرم را مدام میکند منم به اون دلبستم ولی معنایش را نمیدانستم. شاید گذاشته بودم گوشه کنار قلبم و یادم رفته بود و حالا که به اصطلاح بزرگ شده بودم دوباره پیدایش کردم و گرد و خاکش را حسابی  تکانیدم.

این بار من دلبستگی را خوب فهمیده بودم ولی ای کاش همه چیز مثل چرخه ی کودکیمان میچرخید.

برایش آرزوی خوشبختی کردم اما نه از ته دل فقط دلم برای کسی می سوخت که طالع خوشبختی اش به صاحب آن صورت خنثی می افتاد.

لیاقت را چه کسی تعیین میکند؟

 

ادامه دارد ...





:: بازدید از این مطلب : 132
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 2 فروردين 1395 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








x
با سلام آدرس چت روم عوض شده است برای ورود اینجا کلیک کنید !

اول چت

با تشکر مدیریت چت روم